Wednesday, April 21, 2010

نمی توانم به ابرها دست بزنم



نمی توانم به ابرها دست بزنم، به خورشید نرسیده ام
هیچ گاه كاری را كه تو می خواستی انجام نداده ام
دستم را تا جایی كه می توانستم دراز كردم
 شاید بتوانم آنچه تو می خواستی به دست آورم
انگار من آن نیستم كه تو می خواهی
برای اینكه نمی توانم به ابرها دست بزنم یا به خورشید برسم
نه ، نمی توانم ابرها را لمس كنم یا به خورشید برسم
نمی توانم به عمق افكارت راه یابم وخواست های تو را حدس بزنم
برای یافتن آنچه تو در پی آنی ، كاری از من بر نمی آید
می گویی آغوشت باز است
اما خدا می داند برای چه كسی
نمی توانم فكرت را بخوانم یا با رویاهای تو باشم
نمی توانم رویاهایت را پی گیرم یا به افكارت پی ببرم
دلم می خواهد كسی را بیابی تا بتواند كارهای ناتمام مرا به انجام برساند
راهی را كه من نیافتم ، او بیابد و برای تو دنیای بهتری بسازد
كاش كسی را بیابی ، كسی كه بی پروا باشد و بر تو غلبه كند
اندیشه هایت را كه همواره در تغیر است ، به سمتی هدایت كند
و روح تو را كه همواره در پرواز است ، آزاد سازد
اما من نمی توانم ... نمی توانم
نمی توانم زمان را به عقب برگردانم تا دوباره به شانزده سالگی پا بگذاری
نمی توانم زمینهای بی حاصلت را دوباره سبز كنم
نمی توانم بار دیگر درباره آنچه قرار بود چنان باشد و اكنون نیست ، حرف بزنم
نمی توانم زمان را به عقب برگردانم و تو را به روزگار جوانیت
نمی توانم زمان را به عقب برگردانم و تو را جوان كنم
پس با من وداع كن و به پشت سرت نگاه نكن
هر چند در كنار تو روزهای خوشی را پشت سر گذاشتم
افسوس! من آن نیستم كه بتواند با تو سر كند
اگر كسی از حال و روز من پرسید بگو، زمانی با من بود
اما هیچ گاه دستش به ابرها و خورشید نرسید
نمی توانم به ابرها دست بزنم یا به خورشید برسم

شل سیلور استاین

1 comment:

  1. چه متن قشنگی بود. داره کم کم از شل سیلور استاین خوشم میاد

    ReplyDelete