Friday, April 16, 2010

باز هم آمدي تو بر سر راهم


باز هم آمدي تو بر سر راهم
آي عشق مي كني دوباره گمراهم
دردا من جواني را بسر كردم
تنها از ديار خود سفر كردم
ديريست قلب من از عاشقي سير است
خسته از صداي زنجير است
دريا اولين عشق مرا بردي
دنيا دم به دم مرا تو آزردي
دريا سرنوشتم را بياد آور
دنيا سرگذشتم را مكن باور
من غريبي قصه پردازم
چون غريقي غرق در رازم
گم شدم در غربت دريا
بي نشان و بي هم آوازم
مي روم شبها به ساحل ها
تا بيابم خلوت دل را
روي موج خسته ي دريا
مي نويسم اوج غمها را
...

..

.

No comments:

Post a Comment