Saturday, July 3, 2010

حکایت او


دو شب پيش باز در ميان دلتنگي ها محاصره شده بودم كه او آمد! هوا تاريك بود كه آمد با همان صداي موزون و مواج. وقتي گفت سلام انگار چيزي، كسي يا حسي مرا وادار به دريا شدن كرد، وادار به جلو آمدن و عقب رفتن، وادار به بيقراري. ماه كامل بود، لبخند زد تا بار ديگر چال گونه اش در مهتاب بدون صليب، مصلوبم كند. از حنجره ام صدايي در نمي آمد تا بگويم سلام، انگار صدايم حبس شده بود در فاصله ي دور روزهاي گذشته. گفت خسته است، گفت دلتنگ است، گفت در تمام اين روزها به يادم بوده، گفت وقتي از دست همه كس و همه جا عاصي مي شد، مي رفته روي نيمكت محل قرار ان پارك پرت مي نشسته، گفت از رفتنش پشيمان است، گفت حاضر است نصف عمرش را بدهد ولي يك روز با من باشد و من برايش شعر بخوانم، گفت يادت مي آيد هميشه دوست داشتي من شازده كوچولو بخوانم؟ بالاخره خواندم و حالا مي دانم تو مرا اهلي كرده اي. سردم شده بود، دلم آفتاب مي خواست، به عادت روزهاي قبل براي رسيدن به آفتاب به چشمانش خيره شدم ولي آفتاب نداشت، فقط سايه بود كه روي زمين افتاده بود. گفت هيچ كس مثل تو حرف هاي نگفته ام را نشنيد، گفت براي هر كس تعريف كردم تو را رها كرده ام به من خنديد، گفت بارها بارها خواستم زنگ بزنم ولي خجالت كشيدم، گفت از تمام زندگي فقط روزهايي كه با تو بودم شاد بودم گفت و گفت وگفت. از روزهاي خوب گذشته گفت، از پياده روي هاي كنار اتوبان، بستني فروشي كنار خانه شان، شرط هايي كه هميشه مي باخت، از مرد كتابفروش كه به ما مي گفت كتاب شعر نخريد، شعر نگاه هم را بخوانيد و من كه هميشه از اين حرفش خجالت مي كشيدم. از شاتوت خوردن ها گفت.از همه ي چيزهايي كه من در اين مدت براي فرار از دستشان دويده بودم گفت. گفت هنوز شعرهايي را كه تو سرودي را نگه داشتم، گفت مي دانم هنوز دوستم داري، گفت برمي گردي كنارم؟ گفتم مي تواني يكي از آن شعرهاي مرا بخواني؟ گفتم يادت هست در تماس آخر چه گفتي؟ گفت شعر يادم نيست و براي تماس آخر معذرت، باز همه ي زندگي من مي شوي؟ گفتم من بعد از رفتن تو مردم! حالا چگونه زندگي شوم؟ گفتم از وقتي آمدي سردم شده، در چشمانت آفتاب هميشگي را جستجو كردم نبود! چشمانت خالي است حتي در آنها برف نمي بارد كه آدم برفي متولد شود. گفتم جاي خالي تو هيچ وقت براي من پر نشد، هميشه منتظر برگشتنت بودم، ولي انگار اشتباه كردم! جاي تو تا ابد خالي مي اند چون تو ديگر آن كه رفته نيستي. آن كه همه كس من بود، همه ي دنياي من بود... سردم بود، بيشتر از هميشه و مهتاب بي وقفه مي باريد
...
سارا کبیری