Sunday, May 2, 2010

درد دالان


 درد دالان





صدای نفسهای تندشون تنها صدایی بود که سکوت اون دالون رو میشکست... با دستهاش موهای طلایی الهام رو از روی صورتش کنار زد...دستاش رو دو طرف صورت گرد و قشنگش قرار داد... چشمهاش بسته بود... و وقتی بسته بود زیباییش با یه معصومیت عجیبی همراه میشد... یجوری نورانی میشد که میخواست تا ابد فقط فقط نگاهش کنه... الهام ناخودآگاه دستاش رو از پشتش گره کرد و بیشتر فشار داد و خیلی بیشتر بهم نزدیک شدند... مهدی فقط خیره نگاهش میکرد... چشمهای الهام هنوز بسته بودند و لبهاش.. عطش عجیبی داشت... سرشو نزدیک کرد... ولی ... ولی نه... چشمهای بسته الهام منصرفش کرد
...

سرشو بهش نزدیک تر کرد و روی پیشونیش رو بوسید... الهام چشمهاش رو باز کرد و با تعجب نگاهش کرد... چرا... اونم بعد از
اینهمه خودداری و تحمل... شاید تاریکی دالونهای تودرتوی کاروانسرای قدیمی اذیتش میکرد... ولی خب هیچوقت اینجور فرصتی پیش نمی اومد... مهدی رو خیلی قبول داشت... ازچشمهاش هم بیشتر بهش اطمینان داشت... هیچ وقت احساس نکرده بود وقتی دستش رو میگیره میخواد ازش سوء استفاده کنه... فرشته همیشه بهش میگفت شاید مهدی داره فیلم بازی میکنه... ولی اون همیشه جواب میداد اگه همه این ها فیلمه، خب این فیلمی بود که دوست داشت توش زندگی کنه... تازه فیلم که سه سال طول نمیکشه
...


مهدی هیچی نگفت و به آرومی دستهای الهام رو باز کرد و هردوشون رو توی دستش گرفت و بوسید... بجور بغض عجیبی توی گلوش بود... نفس هم به سختی میتونست بکشه... فقط تونست یک کلمه بگه... نه
...

اشک دوید توی چشمهای الهام... یجور احساس توهین بهش دست داد... یعنی... یعنی من رو دوست نداره... یعنی خودمو باختم بهش... شاید از اینکه اینقدر سریع بدستم آورد خوشش نیومد... موجی از فکرهای دیوونه کننده دوید تو ذهنش
...

دستهاش هنوز تو دست مهدی بود... و سکوت غریبی حاکم شده بود... دو تا قطره اشک از گوشه چشمهای الهام اومد پایین... مهدی با انگشتاش اشکها رو پاک کرد... و سر الهام رو گذاشت روی شونه هاش... با دست آزادش روسری آبی رو که خودش براش کادو خریده بود کشید روی موهاش
...

اشکهای الهام بیشتر شده بود و تمام سرشونه مهدی خیس خیس شده بود... مهدی با بغضی که هنوز تو صداش بود گفت بسه دیگه بیا بریم... خم شد و کیف الهام رو از روی زمین برداشت... خواست بهش بده که الهام با شدت اونو از دستش کشید و با صدایی لرزان گفت ... خیلی نامردی... برو گمشو... دیگه نتونست چیزی بگه و گریه کنان شروع به دویدن کرد
...

مهدی نفهمید چند دقیقه تو اون حالت بود... با ناامیدی دنبال عینکش دستش رو روی زمین کشید و بالاخره پیداش کرد... ولی وقتی اومد بیرون از نگاه بچه ها فهمید که خب قضیه یکم لو رفته... بخصوص فرشته که از روی سکو کناریش خیلی با نفرت نگاهش میکرد... نتونست بار سنگین نگاه ها و سکوت رو تحمل کنه... رفت سمت اتاقک حجره مانندی که بهشون داده بودند
...

با دستی لرزان از توی ساکش بطری آب رو درآورد و از تو جیب بقلی ساک قرصهاشو بیرون آورد و بدون مکث دو تاشو با هم خورد... دستاش میلرزید... داوود اومد توی حجره و بی توجه با کفش اومد روی قالیچه... مهدی چه غلطی کردی اون تو... دیوونه شدی پسر... بابا تو مثلاً الگوی هممون بودی... گند زدی به سفرمون
...

فرهاد هم اومد تو... ولی خیلی آروم کفشهاشو درآورد و نشست کنار مهدی... به نرمی دستهاشو گذاشت روی شونه های مهدی و رو به داوود گفت: میتونم ازت خواهش کنم چند دقیقه تنهامون بزاری... داوود که هنوز عصبانی بود با گامهایی تند رفت بیرون...

فرهاد به آرومی پرسید بهش گفتی ماجرا رو... مهدی دیگه نتونست تحمل کنه... زد زیر گریه... ولی مثل همیشه بی صدا... کمتر از چند لحظه موج اشکها تمام صورتشو پوشوند... فرهاد از تو ساکش دستمالی درآورد و بهش داد
...

صدای مهدی تو این چند وقته به اندازه کافی گرفته بود و گریه هم مزید بر علت شده بود که حرفهاش نامفهوم بشه... تو رو خدا... تورو خدا من برسون خونه... نمیخوام اینجا بمونم
...

فرهاد به هر بدبختی بود یه ماشین دربست گرفت... توی راه مهدی سرشو به شیشه ماشین چسبونده بود و توی نور کم فروغ غروب به خط افق زیبای کویر خیره شده بود... فرهاد دستشو رو شونه های امیر گذاشت و گفت: اینقدر تو خودت نریز رفیق... یادت رفته دکتر کریمی میگفت قویترین سلاح جلوی سرطان روحیه هست... مهدی که هیچی نشنیده بود، نفسی کشید و با چشمهاش خط افق رو تا نمای محو کاروانسرا دنبال کرد
...




-----
مسعود - اردیبهشت 89