Thursday, April 29, 2010

ساده اما پر معنی

حكيمي گفت: آن كس كه تو را براي كاري دوست بدارد
هنگامي كه انجام شد
رهايت میکند

من که در پیله ی خویش شوق پروانگی از یادم رفت ، لااقل موقع رفتن بسپار
ابر جای تو ببارد به سرم ، ماه جای تو بتابد به شبم و سرانگشت بزند
گاهگاهی به دلم ، شاید این تلخی ایام غم انگیزم را باز با یاد تو از یاد
ببرم

کاش در کتاب قطور زندگی سطری باشیم ماندنی نه حاشیه ای از یاد رفتنی

 هر نتی که از عشق بگوید
زیباست
حالاسمفونی پنجم بتهوون باشد
یا
 زنگ تلفنی که در انتظار صدای توست
"گروس عبدالملکیان"

من به اندازه ی زیبایی چشمان تو عاشق ماندم و به هر برق نگاهت نگران
تو به اندازه ی تنهایی من شاد بمان

عارفي راپرسيدند :حالت چون است؟گفت:آن كه جويم نخواهم و آنچه خواهم نيابم

کاش پرده می فهمید که تا پنجره باز است
فرصت رقصیدن دارد
کاش می فهمید که باد
 همه ی فرصت اوست

پیمانی که در طوفان بسته می شود
در آرامش فراموش می شود

عميق ترين درد زندگي مردن نيست
 بلکه
 يخ بستن وجود آدمها و بستن چشمهاست

عشق ورزیدن را از کویر بیاموز که دریا بودنش را به خورشید بخشید

زندگی یک نفسه و اون یه نفس واسه یه هم نفسه
 پس اگه قدره نفسی با هم نفسی بودی
 زندگی را همان یه نفس بسه

برای خندیدن منتظر خوشبختی نباش
شاید خوشبختی منتظر خندیدن توست

دنیا آنقدر وسیع است که برای همه مخلوقات جا هست
 به جای آن که جای کسی را بگیرید
تلاش کنید جای واقعی خودتان را بیابید
 "چارلی چاپلین"

خوشبختي به كساني روي مي آورد كه براي خوشبخت كردن ديگران ميكوشند

گویـــند فلانی آدم ِ خوبیـــــــــــست که هرگز


...


در زندگی از بهـــــر کس آزار ندارد!


 تکلیف بــشــــــــر خدمت نوع اســـــت


وَ گرنه


سنگ ِ سر ِ ره هم به کســــــــی کـــــــــار ندارد



هیچکس از پایان زمستان غمگین نمی شود!
هیچکس اشکهای کودکی را که آدم برفیش ذره ذره پیش چشمانش آب می شود نمی بیند...
هیچکس نگران پایان یک رنگی زمستان نیست
 پاکی آن را نمی خواهد
 سکوت آن را نمی ستاید و سادگی آن را نمی پسندد
هیچکس از پایان زمستان غمگین نمی شود!


نوک انگشت را که به تخم چشم فشار دهی درخت دو تا می شود
پاهای من هم چهار تا می شود
زلزله هم می آید
اورهان هم مست می کند
با یک انگشت همه ی دنیا را می شود تکان تکان داد ...
"عباس معروفی - سمفونی مردگان"

مرغ صياد توام
 افتاده ام در دام عشق
يا بكش
 يا دانه ده
 يا از قفس آزاد كن

آنكه راه غلط مي رود
 بيشتر شانس آن را دارد كه به راه درست آيد
تا آنكه راه درست را غلط مي رود
آدمهايي كه ريشه ندارند به دردسر مي افتند
باد آنها را با خودش اين طرف و آن طرف مي برد


ستيز من تنها با تاريكي است
من براي نبرد با تاريكي شمشير نمي كشم
 چراغ مي افروزم
"زرتشت"


از انسانها غمی به دل نگیرزیرا خود نیز غمگینند!
زیرا با آنکه تنهایند ولی از خود میگریزند!
زیرا به خود و به عشق خود و به حقیقت خود شک دارند.
پس دوستشان بدار حتی اگر دوستت نداشته باشند

نگاه آدمهای کوچک ، چه زود پر می شود و لبریز
"ارد بزرگ"

من اهل زمینم و چشمم به آسمان نیست
به دست خود می نگرم و امیدم به دیگران نیست

تمامی روزها یک روزند...
تکه تکه میان شبی بی پایان...

هر حکومتی که شادمانی را از مردمان بگیرد شکست خواهد خورد و برانداخته خواهد شد...
"کوروش کبیر"

Saturday, April 24, 2010

Wednesday, April 21, 2010

مه سیاه

مه کم کم داشت غلیظ تر میشد... سرش رو از توی پنجره کمی بیرون آورد... یه کم سعی کرد به چشماش بیشتر فشار بیاره تا چیزی ببینه ... ولی خب چیزی معلوم نبود... یکم وهم ورش داشت... کمتر پیش میومد تنهایی بره سفر... ولی خب سپیده باید مانی رو می برد میزاشت مدرسه... به یاد نداشت که تابحال سپیده بهش گیر داده باشه بابت مسافرتهاش... سعی کرد با همین دید کمی که داشت ماشین رو به سمت کناره بکشونه... ماشین رو نگه داشت و ترمز دستی رو کشید
...

سپیده بیشتر اوقات باهاش می اومد ولی خب وقتهایی هم بود که فرید باهاش می اومد... فرید مجرد بود و خب وقتش دست خودش بود... بعضی وقتها به شوخی یه چیزهایی بهش میگفت ولی خیلی دلش براش میسوخت که ازدواج نکرده بود... پخش سی دی ماشین رو روشن کرد... وای این چیه ... سی دی رو درآورد... حتی یه لحظه هم نمیتونست اینجور موزیکها رو تحمل کنه... این فرید دیوونه حتماً گذاشته بودتش تا وسطای راه گوش کنه و بعد هم کلی بحث و جدل درباره موسیقی با هم داشته باشند... راستی فرید تاحالا باید رسیده باشه خونه مادرش... الان دو ساعتی میشد که فرید پیاده شده بود... هرچی اصرار کردم خودم برش گردونم نزاشت خب... خدا کنه حال مادرش خوب باشه... خیلی پیر شده دیگه
...

از توی داشبورد سی دی گلچین خودش رو درآورد... موزیک مثل هوای گرم توی اون مه سرد تمام وجودش رو داغ داغ کرد... حس کرد که حواسش بیشتر سر جا اومده... خیلی عجیبه که تو یک ساعت گذشته حتی یه ماشین یا حتی یه نفر هم ندیده بود... پخش صوت ماشین داشت موزیک متن فیلم "یک بوس کوچولو" رو میزد... خیلی دوست داشت سپیده پیشش بود... فضا خیلی رویایی بود... البته از یه جهت هم یکم میترسید... همیشه از جاده اصلی که رد میشد دوست داشت این فرعی رو امتحان کنه ببینه تا کجا میره...جاده ای که از کار کوه میرفت وسط یه جنگل بی انتها... حتی اسم جاده هم نمیدونست... ولی یه حسی همیشه اون رو به اینجا فرامیخوند... به کسی نمیگفت چون با ظاهر روشنفکرنماش یکم در تضاد بود ولی آدمی بود که به این حس ها خیلی باور داشت
...

مه دیگه اینقدر متراکم شده بود که حتی جلوی کاپوت ماشین هم به زحمت میدید... نمیدونست بخاطر موسیقی هست یا چیز دیگه ولی خیلی گرمش بود... موبایلش رو درآورد... هنوز آنتن نداشت... تقریباً نیم ساعتی بود که اینجوری بود... به ذهنش رسیده بود که برگرده، ولی خب اعتقاد داشت تو سفر نباید رو به عقب حرکت کرد... یکم تو آیینه خودشو نگاه کرد... ریشش رو صبح زده بود ولی موهای کم پشتش یکم آشفته بود... در ماشین رو باز کرد... مه یه جور غریبی بود... مه عین یه بچه کوچولوی کنجکاو که میخواست تو ماشینش سرک بکشه ماشین رو پر کرد
...

از ماشین چند قدم دور شد... صدای موزیک رو بلند کرده بود که یوقت گمش نکنه... صدا طنین عجیبی داشت توی دره... کاشکی میتونستم لذت بیشتری ببرم... ولی خب کسی اونجا نبود تا خجالت بکشه و خیلی میترسید و این قضیه لذت بردن رو یکمی تحت تاثیر گذاشته بود... یکم خودشو شماتت کرد بابت موزیکی که انتخاب کرده بود... زیادی وهم انگیز بود... ولی خب وقتی میخواست کتابهاشو بنویسه همیشه همین آهنگ ها رو گوش میکرد...

آروم آروم با گامهایی نامطمئن رو به جلو حرکت کرد... میدونست که حداقل یه ساعتی اونجا باید بمونه تا مه تموم شه و دوست داشت بر ترسش غلبه کنه... کلاً آدم ترسویی بود ولی خب دوست داشت با همه ترسهاش مواجه بشه... جالبه که هنوز گرمش بود
...

چند قدم دیگه هم رفت... نکنه جلوم یه دره باشه یا یه گودال حداقل!!!! ... یکم ترسید... سعی کرد ذهنی حدس بزنه کوه کدوم ور جاده میشه... مسیرشو به همون سمت متمایل کرد...موسیقی متن فیلم "بید مجنون" فضا رو پر کرده بود... این اهنگ رو تقریباً میپرستید... ولی... یهویی صدای موزیک قطع شد...

برگشت... یعنی باتری تموم کردم ؟ اونم به این زودی!!!... شاید کسی اومده و خاموشش کرده... بلند داد زد... آهای کسی نزدیک ماشینه؟... صدایی نیومد... کورمال کورمال دستش به کناره کوه رسوند...مسیرو برعکس می اومد که برسه به ماشینش... دوباره صدا زد... ولی جوابی نیومد... البته یه لحظه حس کرد صدای خنده میشنوه که فکر کرد اشتباه شنیده... چند قدم دیگه که رفت... دوباره شنید... اینبار مطمئن بود... یکی داشت میخندید... یعنی چی؟... سرعتش رو بیشتر کرد... هرچی نزدیکتر میشد صدای خنده واضح تر میشد... صدای زن یا دختری بود که خنده های کوتاه و دلنیشنی داشت... ولی نمتونست کتمان کنه که میترسه
...

تونست شبح ماشینش رو ببینه... جلوتر رفت... یکی جلوی ماشین وایستاده بود... هزارجور سناریو داشت تو دهنش ورق میخورد... که یکیش از همه پررنگتر بود... نکنه من تصادف کردم و مُردم... موسیقی متن "یک بوس کوچولو" دوباره تو ذهنش اومد... یکم بخودش دست کشید و گفت بعید میدونم مرده باشم... آبدهنش رو قورت داد و جلوتر رفت
...


تقریباً خیره داشت نگاهش میکرد... زنی با بلیز و دامن یکدست سفید روی کاپوت ماشینش نشسته بود و ... میخندید... ترسش صد برابر شد... ولی گفت اینبار هم پا پس نمیکشم... باید برم تو دل ماجرا... یکم جلوتر رفت و گفت : شما ضبط ماشین رو خاموش کردید؟ زن سفید پوش خنده اش رو تموم کرد و برگشت سمتش
...

موهاش مشکی مکشی بود... اینقدر مشکی که حتی توی اون مه لعنتی هم میدرخشید... چشمهاش هم مشکی بود... یجور مشکی عمیق که همیشه تو کتابهاش توصیفش میکرد... اگه خواب بود ترجیح میداد هیچوقت بیدار نشه... هرچی نگاهش میکرد سیر نمیشد... مطمئن بود یجای داستان میلنگه... یعنی چی... وسط این جاده... یه حس غریبی داشت بهش... من... من تو رو میشناسم
...

زن لبخند زد، گونه های برجسته اش زیباییش رو چند برابر کرد... مرد پرسید من مُردم؟ زن از روی کاپوت ماشین به نرمی اومد پایین... به سمتش حرکت کرد... دستش رو بلند کرد و یه سمتش آورد... تو تمام این لحظات مرد با وحشت داشت فقط داشت نگاهش میکرد... مسخ شده بود... ولی اینبار هم میخواست با ترسش روبرو بشه... زن به یک قدمیش رسیده بود... خیلی زیبا بود خیلی
...

زن دستش رو به نرمی روی صورتش کشید... وای چقدر دست گرمی داشت... گرما روی تمام صورتش پخش شد و و اینقدر سیال بود که حتی چکه کرد... هان!... این چیه؟ مرد متوجه شد از صورتش خون میاد... زن لبخند دلفریب دیگه ای زد و با آرومی بازوی مرد رو گرفت... بازوش هم گرم گرم شد و شروع کرد به خون اومدن... وحشت کرد... سعی کرد دستش رو پس بزنه... نتونست... خیلی قوی بود... ولی خنده های زن بلندتر شده بود... مرد رو به سمت خودش کشید... میخواست مقاومت کنه ولی نتونست... زن صورتش رو بهش نزدیک کرد... نفسهای گرمش که به صورتش میخورد لذت غریبی داشت ولی حس میکرد از بینیش هم داره خون میاد... لبهای زن بهش نزدیک شد... با آخرین توانی که داشت فریاد زد .... نه
...

سپیده دستی به آرومی روی موهای کم پشت پرویز کشید و لبخند زد... بهرشکل تصادف سختی بود و نباید بهش فشار می آورد... ولی با این رفتارهاش دیگه کم کم داشت شورشو درمی آورد... از موقعی که بهوش اومده بود مرتب ازش خواسته بود که موهاشو مش کنه... یا هر رنگ دیگه ای... سپیده که گیج شده بود خودشو تو آیینه نگاه کرد... موهای بلوند هم بهش می اومد ... هرچند که پرویز همیشه گفته بود که عاشق موهای سیاه و پریشونش شده بود... شونه هاش رو بالا انداخت و گفت حتماً عوارض تصادف هستش
...

 
------
مسعود  - فروردین 1389
http://www.masoudz.mihanblog.com/

نمی توانم به ابرها دست بزنم



نمی توانم به ابرها دست بزنم، به خورشید نرسیده ام
هیچ گاه كاری را كه تو می خواستی انجام نداده ام
دستم را تا جایی كه می توانستم دراز كردم
 شاید بتوانم آنچه تو می خواستی به دست آورم
انگار من آن نیستم كه تو می خواهی
برای اینكه نمی توانم به ابرها دست بزنم یا به خورشید برسم
نه ، نمی توانم ابرها را لمس كنم یا به خورشید برسم
نمی توانم به عمق افكارت راه یابم وخواست های تو را حدس بزنم
برای یافتن آنچه تو در پی آنی ، كاری از من بر نمی آید
می گویی آغوشت باز است
اما خدا می داند برای چه كسی
نمی توانم فكرت را بخوانم یا با رویاهای تو باشم
نمی توانم رویاهایت را پی گیرم یا به افكارت پی ببرم
دلم می خواهد كسی را بیابی تا بتواند كارهای ناتمام مرا به انجام برساند
راهی را كه من نیافتم ، او بیابد و برای تو دنیای بهتری بسازد
كاش كسی را بیابی ، كسی كه بی پروا باشد و بر تو غلبه كند
اندیشه هایت را كه همواره در تغیر است ، به سمتی هدایت كند
و روح تو را كه همواره در پرواز است ، آزاد سازد
اما من نمی توانم ... نمی توانم
نمی توانم زمان را به عقب برگردانم تا دوباره به شانزده سالگی پا بگذاری
نمی توانم زمینهای بی حاصلت را دوباره سبز كنم
نمی توانم بار دیگر درباره آنچه قرار بود چنان باشد و اكنون نیست ، حرف بزنم
نمی توانم زمان را به عقب برگردانم و تو را به روزگار جوانیت
نمی توانم زمان را به عقب برگردانم و تو را جوان كنم
پس با من وداع كن و به پشت سرت نگاه نكن
هر چند در كنار تو روزهای خوشی را پشت سر گذاشتم
افسوس! من آن نیستم كه بتواند با تو سر كند
اگر كسی از حال و روز من پرسید بگو، زمانی با من بود
اما هیچ گاه دستش به ابرها و خورشید نرسید
نمی توانم به ابرها دست بزنم یا به خورشید برسم

شل سیلور استاین

Tuesday, April 20, 2010

سندرم محبت اکراینی


باد خنک بهاری خیلی ملایم لای شاخه های درخت مو پیچید... صدای چند تا گنجشک شیطون که داشتند توی آبخوری سنگی پارک حمام میکردند، فضا رو خیلی دلنشین کرده بود... دخترک آروم دست کرد تو کیفش و موبایلش رو بیرون اورد... چقدر این نیمکتهای چوبی پارک بوی خوبی میدن...شروع کرد لیست شماره های گوشیش رو مرور کردن... آندره؟ نه خیلی از این موزیکهای متال گوش میده و من همیشه از این آهنگها میترسم و گریم میگیره... بزار ببینم "ادی" هم بد نیست هااا... ولی نه... ادی رفته "کنتیکات" پیش مادربزرگش... "ریچی"... آره خودشه... ریچی از همه بهتره... ولی نه... ریچی الان یک ماهه با ریچل هستش... خیلی مسخره هست... ریچی و ریچل... من که اصلاً خوشم نمیاد... این "جنی" خیلی دیگه رمانتیکه که فکر میکنه اینا اسماشون هم بهم میاد... بنظر من که خیلی تصادفیه دو نفر روز تولدشون یکی باشه و رنگ موهاشون هم همینطور... جنی هم چرت میگه واسه خودش... ولش کن اصلاً ... من چرا دارم به اونها فکر میکنم... بزار یکاری کنم... همینجوری بالا پایین میکنم این لیست رو و هرکی اومد بهش زنگ میزنم... چشماشو بست و دستش رو گذاشت رو دکمه موبایل... تا سه شمرد و دستش رو برداشت (همیشه عدد سه رو دوست داشت) بزار ببینم... یعنی چی... اینهمه آدم چرا مارشال؟ نه مارشال نه... سر ماجرای آدامس خیلی حالم ازش بهم خورد... اخه اینم شانسه من دارم خدا؟... نه هرکی بجز مارشال... دوباره دستش رو گذاشت روی دکمه، تا سه شمرد و دستش رو برداشت... سرگئی! سرگئی کیه دیگه؟ ... آهان یادم اومد همون پسره که از اکراین اومده... فکر کنم معماری میخونه... تو فیس بوکش کلی عکس با این دخترهای بلوند اکراینی داشت... ولی بیخیال... تازه اول اسمش هم "اس" داره مثل من..."جنی" خیلی خوشش میاد... سرگئی پسر با احساسیه... اکراینی همه بااحساسند... نفسی تازه کرد و دکمه تماس رو فشار داد... چند لحظه بعد گوشی صورتی رنگش رو گذاشت تو کیفش و خیلی آروم کفشهای صورتیشو درآورد... خیلی گرون هستند و حیفه پاشنه هاشون بشکنه...باد یکم شدت گرفت و تقریاً تمام شاخه های بید از زمین بلند شدند ولی دوباره همه جا آروم شد... پسرک توپ فوتبال رو به سمت دوستاش شوت کرد و گفت : من آب میخورم و خودم رو بهتون میرسونم، شما برید... گنجشکها با دیدن پسرک فرار کردند. رفتند بالای یکی از شاخه های درخت بید نشستند... پسرک سرشو برد زیر شیر آب ولی نگاهش به دختری افتاد که کمی ان طرفتر از چند شاخه شکسته درخت بید، با پاهایی زخمی روی زمین افتاده و پسری با موهای طلایی درحال کمک کردن به او بود... با خودش گفت چه پسر مهربونی... قیافه اش خیلی شبیه لهستانی ها هست... میگن لهستانی ها خیلی با احساسند
...

سایه ی زبان نفهم



سایه ی زبان نفهم



...
لبها خیس از باران
ولی هنوز تشنه اند

شهدی بی مانند
و تشنگی بی پایان است

در استسقای بی پایان كوچه های خلوت
تنها همراهم همان سایه ای است

كه سالها بار سنگین تن من را تحمل كرده است
تنها وقتی چراغ اتاق را خاموش میكنم
كمی خستگی در میكند

سایه امروز دیگر همراهم نبود
بود اما عصبانی بود

اصلاً خطوطش همه تیز تیز شده بودند
گیر داده كه سایه ای كه
همراهش بود كجاست

لاكردار تازگیا توی هوای ابری هم ولمان نمیكن
...

اوف كه این سایه ها زبان آدم نمیفهمند
نمیفهمد كه هر سایه ای

هرچقدر هم كه سیاهیش به آنها بیاید
ولی دلیل نمیشد
كه همیشه با آنها باشد

لبهایشان
هرچقدر هم طعم شیرینی داشته باشند
بازهم تلخی دارد ته دهان سایه ام

خودش هم ته دل سیاهش میداند

چند روز كه چتر دستم بگیرم
این سایه هم آدم میشود

....


مسعود
بهمن 88

فراموش شده

فراموش شده

هوا هیچوقت اینقدر گرم نبود (حداقل این موقع سال)... پنکه سقفی با سرعت پایینی میچرخید و صدای زنگدار و ناراحت کننده ای با هر دور چرخیدنش توی اتاق نیمه تاریک متل طنین انداز میشد... خیلی آروم از روی تخت بلند شد... خودشو تو آیینه قدی زنگار بسته روی در کمد جالباسی ورنداز کرد... سعی کرده بود بهترین لباسهاش رو بپوشه... کت و شلوار طوسیش رو از کریسمس به اینور تابحال نپوشیده بود... صبر کن ببینم کریسمس امسال که توی زندان بودم... آره... الان دو ساله که اینو نپوشیدم... سعی کرد نظمی به موهای کم پشتش بده ولی خب بعد از کمی تلاش، بیخیالش شد
...

به سمت پنجره رفت و با زحمت درش رو باز کرد... نگاهی به بیرون انداخت... از فرط گرما حتی یه سگ هم تو خیابون نبود... پنجره رو باز گذاشت... الان دو روز بود هوای تازه تو این اتاق نیومده بود... روی میز چوبی کاغذی رنگ و رو رفته افتاده بود... عینک دسته شاخیش رو به چشمش زد و برای هزارمین بار خوندش
...

دیگه کلمه به کلمه اون رو از حفظ بود (بلوند لعنتی... هرچی نداشت ولی خیلی خوب بلد بود بنویسه)... همه رو تند تند رد کرد... ولی جمله آخر رو همیشه با سرعت کمتری میخوند... کلاً آدم مازوخیستی بود... دوست داشت تمام کلمات جمله آخر مثل خنجر توی بدنش فرو بره... و چقدر از این کار لذت میبرد (خدا من رو ببخشه) ... نفسی از ته دل کشید... خدا... چه واژه غریبی بود براش... ولی خب این لحظات آخر بدش نیومد یکم از اون موقع هایی که خدا رو دوست داشت یاد کنه... رفت سراغ چمدونش... خب چیز زیادی توش نداشت و سریع پیداش کرد... یه ساعت مچی خیلی قدیمی که روش عکس یه پرستوی آبی بود... هیچوقت یادش نمیرفت که سالهایی دور "پدر کریستف" یه روز گرم تابستونی مثل امروز، اونو بهش داده بود... بهش گفته بود : جیمی کوچولو، این پرستوی آبی رو خدا فرستاده تا همیشه مواظبت هست (چه احمقی بود این پدر کریستف... چند سال پیش تویه "استریپ کلاب" دیده بودمش... مرتیکه شارلاتان)... البته تو پرورشگاه همیشه کلی از این خرت و پرت ها به بچه ها میدن تا سرشون رو گرم کنن... ولی خب این ساعت یجورایی برام تداعی کننده معصومیت کودکیم هست... ولش کن ... دیگه این حرفها و این تاسف ها بدردم نمیخوره
...

با اینحال ساعت رو بی اختیار بست به مچش... پنکه رو خاموش کرد... دوست نداشت صدا اعصاب خوردکنش رو تو این لحظات آخر تحمل کنه... خودشو به زحمت از توی پنجره بیرون برد... اه... گوشه کتش یه کم نخ کش شد... روی لبه پنجره خودش رو روی پا نگه داشت... دستهاش رو باز کرد و برای اخرین بار نگاهی به خیابون زیرپاش انداخت...و... این چیه... یه چیز سرد افتاده بود توی دستش... خوب نگاهش کرد... مکث کرد و با چشمی پر از اشک خم شد و به داخل اتاق برگشت
...

پیتر دستش رو انداخت دور گردن کاترین و گفت: عزیزم بیا تمومش کنیم و سریع برگردیم آزمایشگاه... هوا خیلی سرد شده... کاترین گفت یه لحظه صبر کن... فردا داریم بعد از شش ماه برمیگردیم خونه و دوست دارم یه یادگاری بفرستم... پیتر یه لبخند زورکی زد و تو گوشش زمزمه کرد: کاترین و کارهای عجیب و غریبش... کاترین (که اصلاً گوش نمیکرد) گل سینه ای رو که دیروز تو بازار محلی خریده بود بست به انتهای بالون... خیلی با نمک بود... یه پرستوی آبی رنگ کوچولو... و بالون رو فرستاد هوا... پیتر داشت وسایل رو جمع میکرد... بالون رو که با سرعت داشت رو به بالا حرکت میکرد نگاه کرد و با خودش فکر کرد: کاترین برای دانشمند بودن زیادی خوشگله... ولی هر احمقی میدونه که بالونهای هواشناسی بعد از یه مدتی همون بالا میترکند و من نمیفهمم با این کاراش به چی میخواد برسه
...


----
مسعود فروردین 1389

Monday, April 19, 2010

لبخند شیرین

لبخند شیرین


---دختر با حالتی عصبی آستینش رو زد بالا... ساعت 6 بود... لب پایینی اش رو گاز گرفت... عادتش بود هروقت عصبانی میشد اینکار رو میکرد... نقطه دیدش ثابت روی کتابفروشی اونور خیابون مونده بود... حتی یه میلی متر هم جهت نگاهش رو عوض نمیکرد... نکنه یوقت از دستم بپره... دو تا دختر از جلوش رد شدند و پوزخندی زدند و چیزی درگوش همدیگه گفتند و خندیدند... یعنی چی؟ یعنی اینها هم میدونند؟ وای خدا من چقدر بدبختم... یه پسر خیلی چاق از جلو داشت می اومد ... خیکی ... بیا اینور هیچی نمیبینم... تو ذهنش خودشو دید که پسره رو با یه شوت به هوا فرستاده... خندید ولی فقط برای یه لحظه... پسرک حتی نگاهش هم نمیکرد و بیخیال آروم آروم داشت واسه خودش راه میرفت... نه نباید ریسک میکرد... شاید همین الان می اومد و نمیتونست بیندش...

با یه حرکت سریع کیفش رو که مثل جنازه روی زمین پهن شده بود ورداشت و رفت کمی جلوتر پشت اون یکی ستون... مسخره... از این ستون به اون ستون فرجه!!! ... اینا مال قصه هاست... خیلی بی تفاوت کیفش رو ول کرد تا بیفته... کیف مثل جنازه روی زمین پهن شد... همیشه فکر میکرد کیفش یه گربه خواب آلود خپل قهوه ای با یه دمب بلند هست... سعید بارها به این تشبیه اون خندیده بود... برای یه لحظه بازم خنده اش گرفت

با خودش گفت که با این وضعیتی که من دارم تا حالا حتماً بخش پایینی فکم رو خوردم اینقدر که حرص میخورم... یه لحظه خودشو بدون فک پایینی تصور کرد... خنده اش گرفت... ولی فقط برای یه لحظه... سعید از این بازیهای تخیلی اون خیلی خوشش می اومد... آشغال... خدا بدادت برسه... خدایا... تورو خدا نزار این اتفاق بیفته... بزار همش یه شوخی باشه... یه دروغ... یا شایدم یه دوربین مخفی... یه لحظه خودشو تصور کرد که مجری دوربین مخفی یه دوربین کوچیک پشت قفسه کتابهای ویترین کتابفروشی رو بهش نشون داده و از خنده داره ریسه میره... خندید ولی بازم برای یه لحظه... خودشم میدونست که اینهاهمه رویا هستند...

شاید خواهرش باشه... آره شاید... تصور کرد که بعد از ازدواج تا سالها سعید و خواهرش به این قضیه میخندیدند... یه لحظه خندید فقط یه لحظه... حالش از خودش بهم خورد... چه خیالهایی که نکرده بود... خودشو با لباس عروسی با دامنی که یک متری روی زمین کشیده میشد و نیم تاج رویاییش... لعنت به من... اون ای-میلی که من دیدم هیچ عوضی ای برای خواهرش نمی نویسه...

مامور جلوی فرهنگسرا چند دقیقه ای میشد که دخترک رو زیر نظر گرفته بود... با خود فکر کرد یکی دیگه از این دانشجوهای هنری خل و دیوونه... دخترک هی میخندید هی اخم میکرد... پیرمرد یه کم به علامت سر در فرهنگسرا دقت کرد و با خودش فکر کرد حتماً از این تئاتری هاست... روی صندلیش جابه جا شد و با خودش گفت: درسته دربونم ولی خب تشخیص میدم این چیزا رو...


داشت دیوونه میشد... تو این یک روز و نیم گذشته هزار جور سناریو اومده بود توی ذهنش... بره جلو و محکم بزنه توی گوشش... شایدم توی گوش دختره بزنه... آخه رو سعید که نمیتونم دست بلند کنم... دستم به صورتش بخوره سست میشم... یاد اونشب توی کوچه پشت خوابگاه افتاد، اولین بوسه... ایندفعه واقعاً لبخند زد... ولی این لبخند هم خیلی تند از روی صورتش محو شد... بهرشکل نمیتونم بزنمش... دلم نمیاد... ولی دختره رو حتماً میزنم... ولی نه ...باید غرورم رو حفظ کنم... فقط حرف میزنم... همه قولهایی که اون اشغال بهم داده بود رو دونه دونه تکرار میکنم براش... وای نکنه گریه اش بگیره... نه دلم نمیاد سعیدمو با چشم گریون ببینم... یکبار وقتی تویه پارک برای اولین بار بهش گفته بود دوستش داره گریه کرده بود... هیچوقت دلش نیومده بهش بگه ولی وقتی گریه میکرد شبیه یه گربه لاغر زیر بارون میشد مخصوصاً چشمهاش... خنده پیش از اونکه بیاد از روی لبهاش رفت
...

حسش میکرد... خجالت میکشید به کسی حتی خود سعید بگه، ولی وقتی سعید نزدیک میشد بوش رو توی هوا می شنید... میدونم که همین نزدیکهاست... یکبار خودشو توی خواب دیده بود که مثل فیل خرطوم داشت ولی نه یکی بلکه صد تا و همشون هم انتهاشون شکل دست بود... همه جارو باهاش بو میکشید... دیگه خنده اش نگرفت... بالاخره دیدش... دختری که همراهش بود مانتوی قرمز پوشیده بود با روسری سفید... قدش از من خیلی بلندتره... موهاش از پشت روسریش بیرون زده... حتماً خیلی بلنده... یه دسته گل هم توی دست راستش بود و دست چپش هم توی دست سعید بود... سعید من... دیگه هیچی جلودارش نبود... هرچی میخواد بشه بشه ... تو ذهنش خیالپردازی زیاد کرده بود ولی نمیدونست در واقعیت اینقدر دردناکه
...

بدون اینکه چشم ازشون برداره رفت به سمتشون... داشتند میرفتند توی کتابفروشی... نباید میرفتند... باید همین بیرون کار رو تموم کنم... دوید... صدای وحشتناکی توی گوشش پیچید و طعم خون توی دهنش دوید... چشماشو بست... چشماشو باز کرد... سعید رو دید که دستش رو گذاشته روی صورتش و اسمش رو صhttp://www.google.com/دا میکنه... شیرین... شیرین من ...چشماتو باز کن... سعی کرد لبخند بزنه ... نتونست... حتی برای یه لحظه و همه چی تاریک شد...


 



همه از توی کتابفروشی داشتند می اومدن بیرون... سعید نگاهی به جمعیت توی خیابون انداخت و بی تفاوت سعی کرد از موقعیت استفاده کنه و دستشو دور کمر سارا که حواسش به خیابون بود بندازه... وقتی دستش رو دور کمرش گره کرد آروم توی گوشش گفت: ول کن بابا حتماً یه پیرمردی پیرزنی بوده... بیا تو دیگه... و کشیدش به داخل...
www.masoudz.mihanblog.com


----
مسعود زماني - فروردین 1389

Friday, April 16, 2010

باز هم آمدي تو بر سر راهم


باز هم آمدي تو بر سر راهم
آي عشق مي كني دوباره گمراهم
دردا من جواني را بسر كردم
تنها از ديار خود سفر كردم
ديريست قلب من از عاشقي سير است
خسته از صداي زنجير است
دريا اولين عشق مرا بردي
دنيا دم به دم مرا تو آزردي
دريا سرنوشتم را بياد آور
دنيا سرگذشتم را مكن باور
من غريبي قصه پردازم
چون غريقي غرق در رازم
گم شدم در غربت دريا
بي نشان و بي هم آوازم
مي روم شبها به ساحل ها
تا بيابم خلوت دل را
روي موج خسته ي دريا
مي نويسم اوج غمها را
...

..

.

Monday, April 12, 2010

راه







شانس


بدشانسی فقط یک مقیاسه برای تشخیص خوش شانسی
تو خوش شانسی تا من بفهمم که نیستم
متاسفانه خوش شانس ها نمی فهمن که خوش شانس هستند
تا موقعی که خیلی دیر میشه
مثلا ممکنه دیروز بهتر از اینی که الان هستی بودی
ولی تازه امروز متوجه شدی
ولی امروز رسیده و دیگه دیر شده، می بینی؟
مردم هیچ وقت از چیزی که دارن راضی نیستند
همیشه چیزی رو میخوان که داشتن ، یا چیزی رو که دیگران دارن
.....

Thursday, April 1, 2010

سابقه كار



تخم مرغی رفته بود اینترویو
تا مگر کوکو شود یا نیمرو
تخم مرغی بود با شور و امید
خواست تا مرغانه ای باشد مفید
فرم استخدام را پر کرده بود
عکس هم همراه خود آورده بود
توی مطبخ از برای شرح حال
پشت هم کردند هی از او سوال
کیستی تو، از کدامین لانه ای؟
بوده ای قبلاً در آشپزخانه ای؟
کی ز پشت مرغ افتادی برون؟
توی ماهیتابه بودی تاکنون؟
تجربه داری و فرزی در عمل
جای دیگر کار کردی فی المثل؟
داغ گشتی توی روغن یا کره؟
حل شدی در شنبلیله یا تره؟
با نمک فلفل بهم خوردی دقیق؟
خوب کف کردی شدی کلاً رقیق؟
پشت و رویت سرخ شد روی اجاق؟
باد کردی از فشار احتراق؟
تخم مرغ این حرف ها را که شنید
روی وحشت زرده اش هم شد سفید
ژوری اینترویو هم بی مجال
لحظه‌ای غافل نمیشد از سوال
گر "رزومه" داری و "سی.وی" بیار
ورنه بیخود آمدی دنبال کار
گر نداری توی کارت سابقه
ردّ ردّی گرچه باشی نابغه
گفت لرزان تخم مرغ بینوا
نیست قانون شما بر من روا
خوب من تازه ز مرغ افتاده ام
صفرکیلومترم و آماده ام
هرکسی کرده ز یک جائی شروع 
خورشیدش از یکجا طلوع
گر نه در جائی خودم را جا کنم
تجربه پس از کجا پیدا کنم؟
گر که مرواری نباشد در صدف
پس چگونه تجربه آرد به کف؟
گر که در میدان نرفته کره اسب تجربه را
پس چه جوری کرده کسب؟
گفت "شف" با او که
زر زر کافیه!
بیش از این هم ماندنت علافیه
تخم مرغ هم اینقدر پر مدعا
دست به نطقش را ببین بهر خدا
تجربه اول برو پیدا بکن
بعد فکر پخت و پز با ما بکن
تخم مرغ بینوا با قلب خون آمد از آن آشپزخانه برون
رفت غمگین، صاف پیش مادرش تا که گرما گیرد از بال و پرش
گفت مادرجان مرا هم جوجه کن جزو باند جوجه های کوچه کن
مرغ مادر گفت که: - دیر آمدی - پس چرا طفلم به تأخیر آمدی؟
من به تو گفتم بگیر اینجا قرار - تو خودت عازم شدی دنبال کار
مهلت جوجه شدن شد منقضی - پس چه شد کوکوپزی، نیمروپزی؟
تخم مرغ اشکش درآمد پیش مام ماجرا را گفت از بهرش تمام
گفت در نیمروپزی گشتم کنف چونکه از من تجربه میخواست شف
سابقه یا تجربه با من نبود آشپزخانه مرا ریجکت نمود
موعد جوجه شدن هم که گذشت آه مادر بچه ات بیچاره گشت
من از آنجا مانده، زینجا رانده ام فاتحه بر هستی خود خوانده ام
رفت فرصت های عالی از کفم حال دیگر کاملاً بی مصرفم
پس در این دنیا به چه چیزی خوشم؟
میروم الان خودم را میکشم
گفت مادر: - طفلکم قدقدقدا - چند مدت صبر کن بهر خدا
صبر کن طفلم بیاید نوبهار - باز پیدا میشود بهر تو کار
گرچه اکنون فرصتت سرآمده
تو نگو دنیا به آخر آمده
تخم مرغ آنجا به حال انتظار ماند تا از ره بیاید نوبهار
×××
عید نوروز، عید پاک آمد ز راه
روی هر میزی بساطی دلبخواه شربت و شیرینی و قند و نبات
تخم مرغ رنگ کرده در بساط
روی میز خانه‌ی بانو بهار
یک سبد مرغانه خوش نقش و نگار
تخم مرغ ما نشسته آن میان
میفروشد فخر بر اطرافیان
از همه خوشرنگ تر، خندان و شاد
حرف های مادرش آمد به یاد
بهر هرکس در جهان قدقدقدا
هست یک جا و مکان قدقدقدا
نیست بی مصرف کسی قدقدقدا
هست امکان ها بسی قدقدقدا
هرکسی باید بیابد جای خود
تا نهد جای مناسب پای خود
پس تو هم توی مدار خویش باش
فارغ از مأیوسی و تشویش باش
چون شبیه تخم‌مرغ است این کره
روز و شب گردش کند بی دلهره
خود تو هم هستی عزیزم بیضوی
در مدار خویش گردش کن قوی
زندگی زیباست، زیبایش ببین
هم ز پائین، هم ز بالایش
ببین تخم مرغ ما ز پند مادری شادمان لم داد آنجا یکوری
گفت گر مطبخ به من میداد کار
در کجا بودم کنون ای روزگار؟
گشته بودم جوجه گر
روی حساب ای بسا که میشدم جوجه کباب
پس چه بهتر که بد آوردم زیاد
حال راضی هستم و ممنون و شاد
تخم‌مرغم، بیضی‌ام، شکل زمین پس غم دنیا به تخ.... بعد از این
!





هادی خرسندی