Tuesday, April 20, 2010

سایه ی زبان نفهم



سایه ی زبان نفهم



...
لبها خیس از باران
ولی هنوز تشنه اند

شهدی بی مانند
و تشنگی بی پایان است

در استسقای بی پایان كوچه های خلوت
تنها همراهم همان سایه ای است

كه سالها بار سنگین تن من را تحمل كرده است
تنها وقتی چراغ اتاق را خاموش میكنم
كمی خستگی در میكند

سایه امروز دیگر همراهم نبود
بود اما عصبانی بود

اصلاً خطوطش همه تیز تیز شده بودند
گیر داده كه سایه ای كه
همراهش بود كجاست

لاكردار تازگیا توی هوای ابری هم ولمان نمیكن
...

اوف كه این سایه ها زبان آدم نمیفهمند
نمیفهمد كه هر سایه ای

هرچقدر هم كه سیاهیش به آنها بیاید
ولی دلیل نمیشد
كه همیشه با آنها باشد

لبهایشان
هرچقدر هم طعم شیرینی داشته باشند
بازهم تلخی دارد ته دهان سایه ام

خودش هم ته دل سیاهش میداند

چند روز كه چتر دستم بگیرم
این سایه هم آدم میشود

....


مسعود
بهمن 88

No comments:

Post a Comment