Saturday, July 3, 2010

حکایت او


دو شب پيش باز در ميان دلتنگي ها محاصره شده بودم كه او آمد! هوا تاريك بود كه آمد با همان صداي موزون و مواج. وقتي گفت سلام انگار چيزي، كسي يا حسي مرا وادار به دريا شدن كرد، وادار به جلو آمدن و عقب رفتن، وادار به بيقراري. ماه كامل بود، لبخند زد تا بار ديگر چال گونه اش در مهتاب بدون صليب، مصلوبم كند. از حنجره ام صدايي در نمي آمد تا بگويم سلام، انگار صدايم حبس شده بود در فاصله ي دور روزهاي گذشته. گفت خسته است، گفت دلتنگ است، گفت در تمام اين روزها به يادم بوده، گفت وقتي از دست همه كس و همه جا عاصي مي شد، مي رفته روي نيمكت محل قرار ان پارك پرت مي نشسته، گفت از رفتنش پشيمان است، گفت حاضر است نصف عمرش را بدهد ولي يك روز با من باشد و من برايش شعر بخوانم، گفت يادت مي آيد هميشه دوست داشتي من شازده كوچولو بخوانم؟ بالاخره خواندم و حالا مي دانم تو مرا اهلي كرده اي. سردم شده بود، دلم آفتاب مي خواست، به عادت روزهاي قبل براي رسيدن به آفتاب به چشمانش خيره شدم ولي آفتاب نداشت، فقط سايه بود كه روي زمين افتاده بود. گفت هيچ كس مثل تو حرف هاي نگفته ام را نشنيد، گفت براي هر كس تعريف كردم تو را رها كرده ام به من خنديد، گفت بارها بارها خواستم زنگ بزنم ولي خجالت كشيدم، گفت از تمام زندگي فقط روزهايي كه با تو بودم شاد بودم گفت و گفت وگفت. از روزهاي خوب گذشته گفت، از پياده روي هاي كنار اتوبان، بستني فروشي كنار خانه شان، شرط هايي كه هميشه مي باخت، از مرد كتابفروش كه به ما مي گفت كتاب شعر نخريد، شعر نگاه هم را بخوانيد و من كه هميشه از اين حرفش خجالت مي كشيدم. از شاتوت خوردن ها گفت.از همه ي چيزهايي كه من در اين مدت براي فرار از دستشان دويده بودم گفت. گفت هنوز شعرهايي را كه تو سرودي را نگه داشتم، گفت مي دانم هنوز دوستم داري، گفت برمي گردي كنارم؟ گفتم مي تواني يكي از آن شعرهاي مرا بخواني؟ گفتم يادت هست در تماس آخر چه گفتي؟ گفت شعر يادم نيست و براي تماس آخر معذرت، باز همه ي زندگي من مي شوي؟ گفتم من بعد از رفتن تو مردم! حالا چگونه زندگي شوم؟ گفتم از وقتي آمدي سردم شده، در چشمانت آفتاب هميشگي را جستجو كردم نبود! چشمانت خالي است حتي در آنها برف نمي بارد كه آدم برفي متولد شود. گفتم جاي خالي تو هيچ وقت براي من پر نشد، هميشه منتظر برگشتنت بودم، ولي انگار اشتباه كردم! جاي تو تا ابد خالي مي اند چون تو ديگر آن كه رفته نيستي. آن كه همه كس من بود، همه ي دنياي من بود... سردم بود، بيشتر از هميشه و مهتاب بي وقفه مي باريد
...
سارا کبیری





Sunday, May 2, 2010

درد دالان


 درد دالان





صدای نفسهای تندشون تنها صدایی بود که سکوت اون دالون رو میشکست... با دستهاش موهای طلایی الهام رو از روی صورتش کنار زد...دستاش رو دو طرف صورت گرد و قشنگش قرار داد... چشمهاش بسته بود... و وقتی بسته بود زیباییش با یه معصومیت عجیبی همراه میشد... یجوری نورانی میشد که میخواست تا ابد فقط فقط نگاهش کنه... الهام ناخودآگاه دستاش رو از پشتش گره کرد و بیشتر فشار داد و خیلی بیشتر بهم نزدیک شدند... مهدی فقط خیره نگاهش میکرد... چشمهای الهام هنوز بسته بودند و لبهاش.. عطش عجیبی داشت... سرشو نزدیک کرد... ولی ... ولی نه... چشمهای بسته الهام منصرفش کرد
...

سرشو بهش نزدیک تر کرد و روی پیشونیش رو بوسید... الهام چشمهاش رو باز کرد و با تعجب نگاهش کرد... چرا... اونم بعد از
اینهمه خودداری و تحمل... شاید تاریکی دالونهای تودرتوی کاروانسرای قدیمی اذیتش میکرد... ولی خب هیچوقت اینجور فرصتی پیش نمی اومد... مهدی رو خیلی قبول داشت... ازچشمهاش هم بیشتر بهش اطمینان داشت... هیچ وقت احساس نکرده بود وقتی دستش رو میگیره میخواد ازش سوء استفاده کنه... فرشته همیشه بهش میگفت شاید مهدی داره فیلم بازی میکنه... ولی اون همیشه جواب میداد اگه همه این ها فیلمه، خب این فیلمی بود که دوست داشت توش زندگی کنه... تازه فیلم که سه سال طول نمیکشه
...


مهدی هیچی نگفت و به آرومی دستهای الهام رو باز کرد و هردوشون رو توی دستش گرفت و بوسید... بجور بغض عجیبی توی گلوش بود... نفس هم به سختی میتونست بکشه... فقط تونست یک کلمه بگه... نه
...

اشک دوید توی چشمهای الهام... یجور احساس توهین بهش دست داد... یعنی... یعنی من رو دوست نداره... یعنی خودمو باختم بهش... شاید از اینکه اینقدر سریع بدستم آورد خوشش نیومد... موجی از فکرهای دیوونه کننده دوید تو ذهنش
...

دستهاش هنوز تو دست مهدی بود... و سکوت غریبی حاکم شده بود... دو تا قطره اشک از گوشه چشمهای الهام اومد پایین... مهدی با انگشتاش اشکها رو پاک کرد... و سر الهام رو گذاشت روی شونه هاش... با دست آزادش روسری آبی رو که خودش براش کادو خریده بود کشید روی موهاش
...

اشکهای الهام بیشتر شده بود و تمام سرشونه مهدی خیس خیس شده بود... مهدی با بغضی که هنوز تو صداش بود گفت بسه دیگه بیا بریم... خم شد و کیف الهام رو از روی زمین برداشت... خواست بهش بده که الهام با شدت اونو از دستش کشید و با صدایی لرزان گفت ... خیلی نامردی... برو گمشو... دیگه نتونست چیزی بگه و گریه کنان شروع به دویدن کرد
...

مهدی نفهمید چند دقیقه تو اون حالت بود... با ناامیدی دنبال عینکش دستش رو روی زمین کشید و بالاخره پیداش کرد... ولی وقتی اومد بیرون از نگاه بچه ها فهمید که خب قضیه یکم لو رفته... بخصوص فرشته که از روی سکو کناریش خیلی با نفرت نگاهش میکرد... نتونست بار سنگین نگاه ها و سکوت رو تحمل کنه... رفت سمت اتاقک حجره مانندی که بهشون داده بودند
...

با دستی لرزان از توی ساکش بطری آب رو درآورد و از تو جیب بقلی ساک قرصهاشو بیرون آورد و بدون مکث دو تاشو با هم خورد... دستاش میلرزید... داوود اومد توی حجره و بی توجه با کفش اومد روی قالیچه... مهدی چه غلطی کردی اون تو... دیوونه شدی پسر... بابا تو مثلاً الگوی هممون بودی... گند زدی به سفرمون
...

فرهاد هم اومد تو... ولی خیلی آروم کفشهاشو درآورد و نشست کنار مهدی... به نرمی دستهاشو گذاشت روی شونه های مهدی و رو به داوود گفت: میتونم ازت خواهش کنم چند دقیقه تنهامون بزاری... داوود که هنوز عصبانی بود با گامهایی تند رفت بیرون...

فرهاد به آرومی پرسید بهش گفتی ماجرا رو... مهدی دیگه نتونست تحمل کنه... زد زیر گریه... ولی مثل همیشه بی صدا... کمتر از چند لحظه موج اشکها تمام صورتشو پوشوند... فرهاد از تو ساکش دستمالی درآورد و بهش داد
...

صدای مهدی تو این چند وقته به اندازه کافی گرفته بود و گریه هم مزید بر علت شده بود که حرفهاش نامفهوم بشه... تو رو خدا... تورو خدا من برسون خونه... نمیخوام اینجا بمونم
...

فرهاد به هر بدبختی بود یه ماشین دربست گرفت... توی راه مهدی سرشو به شیشه ماشین چسبونده بود و توی نور کم فروغ غروب به خط افق زیبای کویر خیره شده بود... فرهاد دستشو رو شونه های امیر گذاشت و گفت: اینقدر تو خودت نریز رفیق... یادت رفته دکتر کریمی میگفت قویترین سلاح جلوی سرطان روحیه هست... مهدی که هیچی نشنیده بود، نفسی کشید و با چشمهاش خط افق رو تا نمای محو کاروانسرا دنبال کرد
...




-----
مسعود - اردیبهشت 89

Thursday, April 29, 2010

ساده اما پر معنی

حكيمي گفت: آن كس كه تو را براي كاري دوست بدارد
هنگامي كه انجام شد
رهايت میکند

من که در پیله ی خویش شوق پروانگی از یادم رفت ، لااقل موقع رفتن بسپار
ابر جای تو ببارد به سرم ، ماه جای تو بتابد به شبم و سرانگشت بزند
گاهگاهی به دلم ، شاید این تلخی ایام غم انگیزم را باز با یاد تو از یاد
ببرم

کاش در کتاب قطور زندگی سطری باشیم ماندنی نه حاشیه ای از یاد رفتنی

 هر نتی که از عشق بگوید
زیباست
حالاسمفونی پنجم بتهوون باشد
یا
 زنگ تلفنی که در انتظار صدای توست
"گروس عبدالملکیان"

من به اندازه ی زیبایی چشمان تو عاشق ماندم و به هر برق نگاهت نگران
تو به اندازه ی تنهایی من شاد بمان

عارفي راپرسيدند :حالت چون است؟گفت:آن كه جويم نخواهم و آنچه خواهم نيابم

کاش پرده می فهمید که تا پنجره باز است
فرصت رقصیدن دارد
کاش می فهمید که باد
 همه ی فرصت اوست

پیمانی که در طوفان بسته می شود
در آرامش فراموش می شود

عميق ترين درد زندگي مردن نيست
 بلکه
 يخ بستن وجود آدمها و بستن چشمهاست

عشق ورزیدن را از کویر بیاموز که دریا بودنش را به خورشید بخشید

زندگی یک نفسه و اون یه نفس واسه یه هم نفسه
 پس اگه قدره نفسی با هم نفسی بودی
 زندگی را همان یه نفس بسه

برای خندیدن منتظر خوشبختی نباش
شاید خوشبختی منتظر خندیدن توست

دنیا آنقدر وسیع است که برای همه مخلوقات جا هست
 به جای آن که جای کسی را بگیرید
تلاش کنید جای واقعی خودتان را بیابید
 "چارلی چاپلین"

خوشبختي به كساني روي مي آورد كه براي خوشبخت كردن ديگران ميكوشند

گویـــند فلانی آدم ِ خوبیـــــــــــست که هرگز


...


در زندگی از بهـــــر کس آزار ندارد!


 تکلیف بــشــــــــر خدمت نوع اســـــت


وَ گرنه


سنگ ِ سر ِ ره هم به کســــــــی کـــــــــار ندارد



هیچکس از پایان زمستان غمگین نمی شود!
هیچکس اشکهای کودکی را که آدم برفیش ذره ذره پیش چشمانش آب می شود نمی بیند...
هیچکس نگران پایان یک رنگی زمستان نیست
 پاکی آن را نمی خواهد
 سکوت آن را نمی ستاید و سادگی آن را نمی پسندد
هیچکس از پایان زمستان غمگین نمی شود!


نوک انگشت را که به تخم چشم فشار دهی درخت دو تا می شود
پاهای من هم چهار تا می شود
زلزله هم می آید
اورهان هم مست می کند
با یک انگشت همه ی دنیا را می شود تکان تکان داد ...
"عباس معروفی - سمفونی مردگان"

مرغ صياد توام
 افتاده ام در دام عشق
يا بكش
 يا دانه ده
 يا از قفس آزاد كن

آنكه راه غلط مي رود
 بيشتر شانس آن را دارد كه به راه درست آيد
تا آنكه راه درست را غلط مي رود
آدمهايي كه ريشه ندارند به دردسر مي افتند
باد آنها را با خودش اين طرف و آن طرف مي برد


ستيز من تنها با تاريكي است
من براي نبرد با تاريكي شمشير نمي كشم
 چراغ مي افروزم
"زرتشت"


از انسانها غمی به دل نگیرزیرا خود نیز غمگینند!
زیرا با آنکه تنهایند ولی از خود میگریزند!
زیرا به خود و به عشق خود و به حقیقت خود شک دارند.
پس دوستشان بدار حتی اگر دوستت نداشته باشند

نگاه آدمهای کوچک ، چه زود پر می شود و لبریز
"ارد بزرگ"

من اهل زمینم و چشمم به آسمان نیست
به دست خود می نگرم و امیدم به دیگران نیست

تمامی روزها یک روزند...
تکه تکه میان شبی بی پایان...

هر حکومتی که شادمانی را از مردمان بگیرد شکست خواهد خورد و برانداخته خواهد شد...
"کوروش کبیر"

Saturday, April 24, 2010

Wednesday, April 21, 2010

مه سیاه

مه کم کم داشت غلیظ تر میشد... سرش رو از توی پنجره کمی بیرون آورد... یه کم سعی کرد به چشماش بیشتر فشار بیاره تا چیزی ببینه ... ولی خب چیزی معلوم نبود... یکم وهم ورش داشت... کمتر پیش میومد تنهایی بره سفر... ولی خب سپیده باید مانی رو می برد میزاشت مدرسه... به یاد نداشت که تابحال سپیده بهش گیر داده باشه بابت مسافرتهاش... سعی کرد با همین دید کمی که داشت ماشین رو به سمت کناره بکشونه... ماشین رو نگه داشت و ترمز دستی رو کشید
...

سپیده بیشتر اوقات باهاش می اومد ولی خب وقتهایی هم بود که فرید باهاش می اومد... فرید مجرد بود و خب وقتش دست خودش بود... بعضی وقتها به شوخی یه چیزهایی بهش میگفت ولی خیلی دلش براش میسوخت که ازدواج نکرده بود... پخش سی دی ماشین رو روشن کرد... وای این چیه ... سی دی رو درآورد... حتی یه لحظه هم نمیتونست اینجور موزیکها رو تحمل کنه... این فرید دیوونه حتماً گذاشته بودتش تا وسطای راه گوش کنه و بعد هم کلی بحث و جدل درباره موسیقی با هم داشته باشند... راستی فرید تاحالا باید رسیده باشه خونه مادرش... الان دو ساعتی میشد که فرید پیاده شده بود... هرچی اصرار کردم خودم برش گردونم نزاشت خب... خدا کنه حال مادرش خوب باشه... خیلی پیر شده دیگه
...

از توی داشبورد سی دی گلچین خودش رو درآورد... موزیک مثل هوای گرم توی اون مه سرد تمام وجودش رو داغ داغ کرد... حس کرد که حواسش بیشتر سر جا اومده... خیلی عجیبه که تو یک ساعت گذشته حتی یه ماشین یا حتی یه نفر هم ندیده بود... پخش صوت ماشین داشت موزیک متن فیلم "یک بوس کوچولو" رو میزد... خیلی دوست داشت سپیده پیشش بود... فضا خیلی رویایی بود... البته از یه جهت هم یکم میترسید... همیشه از جاده اصلی که رد میشد دوست داشت این فرعی رو امتحان کنه ببینه تا کجا میره...جاده ای که از کار کوه میرفت وسط یه جنگل بی انتها... حتی اسم جاده هم نمیدونست... ولی یه حسی همیشه اون رو به اینجا فرامیخوند... به کسی نمیگفت چون با ظاهر روشنفکرنماش یکم در تضاد بود ولی آدمی بود که به این حس ها خیلی باور داشت
...

مه دیگه اینقدر متراکم شده بود که حتی جلوی کاپوت ماشین هم به زحمت میدید... نمیدونست بخاطر موسیقی هست یا چیز دیگه ولی خیلی گرمش بود... موبایلش رو درآورد... هنوز آنتن نداشت... تقریباً نیم ساعتی بود که اینجوری بود... به ذهنش رسیده بود که برگرده، ولی خب اعتقاد داشت تو سفر نباید رو به عقب حرکت کرد... یکم تو آیینه خودشو نگاه کرد... ریشش رو صبح زده بود ولی موهای کم پشتش یکم آشفته بود... در ماشین رو باز کرد... مه یه جور غریبی بود... مه عین یه بچه کوچولوی کنجکاو که میخواست تو ماشینش سرک بکشه ماشین رو پر کرد
...

از ماشین چند قدم دور شد... صدای موزیک رو بلند کرده بود که یوقت گمش نکنه... صدا طنین عجیبی داشت توی دره... کاشکی میتونستم لذت بیشتری ببرم... ولی خب کسی اونجا نبود تا خجالت بکشه و خیلی میترسید و این قضیه لذت بردن رو یکمی تحت تاثیر گذاشته بود... یکم خودشو شماتت کرد بابت موزیکی که انتخاب کرده بود... زیادی وهم انگیز بود... ولی خب وقتی میخواست کتابهاشو بنویسه همیشه همین آهنگ ها رو گوش میکرد...

آروم آروم با گامهایی نامطمئن رو به جلو حرکت کرد... میدونست که حداقل یه ساعتی اونجا باید بمونه تا مه تموم شه و دوست داشت بر ترسش غلبه کنه... کلاً آدم ترسویی بود ولی خب دوست داشت با همه ترسهاش مواجه بشه... جالبه که هنوز گرمش بود
...

چند قدم دیگه هم رفت... نکنه جلوم یه دره باشه یا یه گودال حداقل!!!! ... یکم ترسید... سعی کرد ذهنی حدس بزنه کوه کدوم ور جاده میشه... مسیرشو به همون سمت متمایل کرد...موسیقی متن فیلم "بید مجنون" فضا رو پر کرده بود... این اهنگ رو تقریباً میپرستید... ولی... یهویی صدای موزیک قطع شد...

برگشت... یعنی باتری تموم کردم ؟ اونم به این زودی!!!... شاید کسی اومده و خاموشش کرده... بلند داد زد... آهای کسی نزدیک ماشینه؟... صدایی نیومد... کورمال کورمال دستش به کناره کوه رسوند...مسیرو برعکس می اومد که برسه به ماشینش... دوباره صدا زد... ولی جوابی نیومد... البته یه لحظه حس کرد صدای خنده میشنوه که فکر کرد اشتباه شنیده... چند قدم دیگه که رفت... دوباره شنید... اینبار مطمئن بود... یکی داشت میخندید... یعنی چی؟... سرعتش رو بیشتر کرد... هرچی نزدیکتر میشد صدای خنده واضح تر میشد... صدای زن یا دختری بود که خنده های کوتاه و دلنیشنی داشت... ولی نمتونست کتمان کنه که میترسه
...

تونست شبح ماشینش رو ببینه... جلوتر رفت... یکی جلوی ماشین وایستاده بود... هزارجور سناریو داشت تو دهنش ورق میخورد... که یکیش از همه پررنگتر بود... نکنه من تصادف کردم و مُردم... موسیقی متن "یک بوس کوچولو" دوباره تو ذهنش اومد... یکم بخودش دست کشید و گفت بعید میدونم مرده باشم... آبدهنش رو قورت داد و جلوتر رفت
...


تقریباً خیره داشت نگاهش میکرد... زنی با بلیز و دامن یکدست سفید روی کاپوت ماشینش نشسته بود و ... میخندید... ترسش صد برابر شد... ولی گفت اینبار هم پا پس نمیکشم... باید برم تو دل ماجرا... یکم جلوتر رفت و گفت : شما ضبط ماشین رو خاموش کردید؟ زن سفید پوش خنده اش رو تموم کرد و برگشت سمتش
...

موهاش مشکی مکشی بود... اینقدر مشکی که حتی توی اون مه لعنتی هم میدرخشید... چشمهاش هم مشکی بود... یجور مشکی عمیق که همیشه تو کتابهاش توصیفش میکرد... اگه خواب بود ترجیح میداد هیچوقت بیدار نشه... هرچی نگاهش میکرد سیر نمیشد... مطمئن بود یجای داستان میلنگه... یعنی چی... وسط این جاده... یه حس غریبی داشت بهش... من... من تو رو میشناسم
...

زن لبخند زد، گونه های برجسته اش زیباییش رو چند برابر کرد... مرد پرسید من مُردم؟ زن از روی کاپوت ماشین به نرمی اومد پایین... به سمتش حرکت کرد... دستش رو بلند کرد و یه سمتش آورد... تو تمام این لحظات مرد با وحشت داشت فقط داشت نگاهش میکرد... مسخ شده بود... ولی اینبار هم میخواست با ترسش روبرو بشه... زن به یک قدمیش رسیده بود... خیلی زیبا بود خیلی
...

زن دستش رو به نرمی روی صورتش کشید... وای چقدر دست گرمی داشت... گرما روی تمام صورتش پخش شد و و اینقدر سیال بود که حتی چکه کرد... هان!... این چیه؟ مرد متوجه شد از صورتش خون میاد... زن لبخند دلفریب دیگه ای زد و با آرومی بازوی مرد رو گرفت... بازوش هم گرم گرم شد و شروع کرد به خون اومدن... وحشت کرد... سعی کرد دستش رو پس بزنه... نتونست... خیلی قوی بود... ولی خنده های زن بلندتر شده بود... مرد رو به سمت خودش کشید... میخواست مقاومت کنه ولی نتونست... زن صورتش رو بهش نزدیک کرد... نفسهای گرمش که به صورتش میخورد لذت غریبی داشت ولی حس میکرد از بینیش هم داره خون میاد... لبهای زن بهش نزدیک شد... با آخرین توانی که داشت فریاد زد .... نه
...

سپیده دستی به آرومی روی موهای کم پشت پرویز کشید و لبخند زد... بهرشکل تصادف سختی بود و نباید بهش فشار می آورد... ولی با این رفتارهاش دیگه کم کم داشت شورشو درمی آورد... از موقعی که بهوش اومده بود مرتب ازش خواسته بود که موهاشو مش کنه... یا هر رنگ دیگه ای... سپیده که گیج شده بود خودشو تو آیینه نگاه کرد... موهای بلوند هم بهش می اومد ... هرچند که پرویز همیشه گفته بود که عاشق موهای سیاه و پریشونش شده بود... شونه هاش رو بالا انداخت و گفت حتماً عوارض تصادف هستش
...

 
------
مسعود  - فروردین 1389
http://www.masoudz.mihanblog.com/

نمی توانم به ابرها دست بزنم



نمی توانم به ابرها دست بزنم، به خورشید نرسیده ام
هیچ گاه كاری را كه تو می خواستی انجام نداده ام
دستم را تا جایی كه می توانستم دراز كردم
 شاید بتوانم آنچه تو می خواستی به دست آورم
انگار من آن نیستم كه تو می خواهی
برای اینكه نمی توانم به ابرها دست بزنم یا به خورشید برسم
نه ، نمی توانم ابرها را لمس كنم یا به خورشید برسم
نمی توانم به عمق افكارت راه یابم وخواست های تو را حدس بزنم
برای یافتن آنچه تو در پی آنی ، كاری از من بر نمی آید
می گویی آغوشت باز است
اما خدا می داند برای چه كسی
نمی توانم فكرت را بخوانم یا با رویاهای تو باشم
نمی توانم رویاهایت را پی گیرم یا به افكارت پی ببرم
دلم می خواهد كسی را بیابی تا بتواند كارهای ناتمام مرا به انجام برساند
راهی را كه من نیافتم ، او بیابد و برای تو دنیای بهتری بسازد
كاش كسی را بیابی ، كسی كه بی پروا باشد و بر تو غلبه كند
اندیشه هایت را كه همواره در تغیر است ، به سمتی هدایت كند
و روح تو را كه همواره در پرواز است ، آزاد سازد
اما من نمی توانم ... نمی توانم
نمی توانم زمان را به عقب برگردانم تا دوباره به شانزده سالگی پا بگذاری
نمی توانم زمینهای بی حاصلت را دوباره سبز كنم
نمی توانم بار دیگر درباره آنچه قرار بود چنان باشد و اكنون نیست ، حرف بزنم
نمی توانم زمان را به عقب برگردانم و تو را به روزگار جوانیت
نمی توانم زمان را به عقب برگردانم و تو را جوان كنم
پس با من وداع كن و به پشت سرت نگاه نكن
هر چند در كنار تو روزهای خوشی را پشت سر گذاشتم
افسوس! من آن نیستم كه بتواند با تو سر كند
اگر كسی از حال و روز من پرسید بگو، زمانی با من بود
اما هیچ گاه دستش به ابرها و خورشید نرسید
نمی توانم به ابرها دست بزنم یا به خورشید برسم

شل سیلور استاین

Tuesday, April 20, 2010

سندرم محبت اکراینی


باد خنک بهاری خیلی ملایم لای شاخه های درخت مو پیچید... صدای چند تا گنجشک شیطون که داشتند توی آبخوری سنگی پارک حمام میکردند، فضا رو خیلی دلنشین کرده بود... دخترک آروم دست کرد تو کیفش و موبایلش رو بیرون اورد... چقدر این نیمکتهای چوبی پارک بوی خوبی میدن...شروع کرد لیست شماره های گوشیش رو مرور کردن... آندره؟ نه خیلی از این موزیکهای متال گوش میده و من همیشه از این آهنگها میترسم و گریم میگیره... بزار ببینم "ادی" هم بد نیست هااا... ولی نه... ادی رفته "کنتیکات" پیش مادربزرگش... "ریچی"... آره خودشه... ریچی از همه بهتره... ولی نه... ریچی الان یک ماهه با ریچل هستش... خیلی مسخره هست... ریچی و ریچل... من که اصلاً خوشم نمیاد... این "جنی" خیلی دیگه رمانتیکه که فکر میکنه اینا اسماشون هم بهم میاد... بنظر من که خیلی تصادفیه دو نفر روز تولدشون یکی باشه و رنگ موهاشون هم همینطور... جنی هم چرت میگه واسه خودش... ولش کن اصلاً ... من چرا دارم به اونها فکر میکنم... بزار یکاری کنم... همینجوری بالا پایین میکنم این لیست رو و هرکی اومد بهش زنگ میزنم... چشماشو بست و دستش رو گذاشت رو دکمه موبایل... تا سه شمرد و دستش رو برداشت (همیشه عدد سه رو دوست داشت) بزار ببینم... یعنی چی... اینهمه آدم چرا مارشال؟ نه مارشال نه... سر ماجرای آدامس خیلی حالم ازش بهم خورد... اخه اینم شانسه من دارم خدا؟... نه هرکی بجز مارشال... دوباره دستش رو گذاشت روی دکمه، تا سه شمرد و دستش رو برداشت... سرگئی! سرگئی کیه دیگه؟ ... آهان یادم اومد همون پسره که از اکراین اومده... فکر کنم معماری میخونه... تو فیس بوکش کلی عکس با این دخترهای بلوند اکراینی داشت... ولی بیخیال... تازه اول اسمش هم "اس" داره مثل من..."جنی" خیلی خوشش میاد... سرگئی پسر با احساسیه... اکراینی همه بااحساسند... نفسی تازه کرد و دکمه تماس رو فشار داد... چند لحظه بعد گوشی صورتی رنگش رو گذاشت تو کیفش و خیلی آروم کفشهای صورتیشو درآورد... خیلی گرون هستند و حیفه پاشنه هاشون بشکنه...باد یکم شدت گرفت و تقریاً تمام شاخه های بید از زمین بلند شدند ولی دوباره همه جا آروم شد... پسرک توپ فوتبال رو به سمت دوستاش شوت کرد و گفت : من آب میخورم و خودم رو بهتون میرسونم، شما برید... گنجشکها با دیدن پسرک فرار کردند. رفتند بالای یکی از شاخه های درخت بید نشستند... پسرک سرشو برد زیر شیر آب ولی نگاهش به دختری افتاد که کمی ان طرفتر از چند شاخه شکسته درخت بید، با پاهایی زخمی روی زمین افتاده و پسری با موهای طلایی درحال کمک کردن به او بود... با خودش گفت چه پسر مهربونی... قیافه اش خیلی شبیه لهستانی ها هست... میگن لهستانی ها خیلی با احساسند
...